امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

اردو آمادگی - پارک جوارم

   پنجشنبه 21 خرداد 94 یک روز بعد از جشن فارغ التحصیلی آمادگی ، آخرین اردوی جهان کودک در سال تحصیلی 93/94 برگزار میشد . خودم اصلا نمیتونستم با امیرمحمد برم . تصمصم گرفتیم از هانا جون خواهش کنیم که با امیرمحمد بره اردو ولی متأسفانه هانا جون هم به امبرمحمد جواب منفی داد و البته من هم که نمیخواستم ناراحتی پسر کوچولوم و ببینم هر جوری بود از اداره مرخصی گرفتم تا امیرمحمد برای آخرین بار با دوستهای آمادگیش تفریح کنه و بهش خوش بگذره . چهارشنبه بعد از جشن آمادگی رفتیم خرید و کلی خوراکی خوشمزه خریدیم . برای نهار روز بعد کتلت و همبرگر درست کردم . صبح هم بابایی ما رو ایستگاه قطار رسوند . حرکت با قطار به مقصد امامزاده عبدالحق زیرآب بود . بعد از...
25 خرداد 1394

جشن فارغ التحصیلی آمادگی

        چهارشنبه 20 خرداد به جشن فارغ التحصیلی امیرمحمد در مقطع آمادگی دعوت شدیم . مراسم از ساعت 3 الی 6 بعد از ظهر در سالن کانون بود . متأسفانه همان روز امتحان پایگاه داده پیشرفته داشتم اونم ساعت 4 بعدازظهر . بابایی و امیرمحمد به جشن رفتند و من هم راهی دانشگاه شدم و به امیرمحمد قول دادم بعد امتحان خودم و به سالن برسونم.  جشن خیلی  قشنگی بود عمو موسیقی و خاله پری اومده بودند برای بچه ها آهنگ میذاشتن اونا بپر بپر میکردند و میرقصیدند .    تو برنامه هایی که بچه ها اجرا کردند ، امیرمحمد عضو گروه موسیقی بود و با دوستهاش بلز زدند .  همچنین عضو گروه نمایش بود . نمایش گل...
23 خرداد 1394

تعطیلات نیمه خرداد و کتالان

  از اونجایی که یکشنبه 17 خرداد امتحان داشتم، تعطیلات 3 روزه خرداد هم امیرمحمد و بابایی به کتالان رفتند و من تنها موندم با درس و جزوه و کتاب و مقاله و تحقیق و ...       خوبیش برای امیرمحمد این بود که خاله جون فهیمه و عمو همت و فرناز جون و فرنوش جون هم فیروزکوه بودند و البته برای من هم خاطرجمعی بود که به امیرمحمد خیلی خوش میگذره و البته همینطور هم بود .   با بابابزرگ و بابایی به پارک فیروزکوه رفتند . این چند روزی که اونجا بودند امیرمحمد شبها خونه خاله جون فهیمه پیش فرنوش جون میخوابید. وقتی امیرمحمد با کارگردانی  فرناز و فرنوش  به ننه آقا تبدیل میشه ... ...
17 خرداد 1394

کتالان بدون مامانی

    این روزها بدجوری درگیر کارهای اداره هستم . وقتی هم میرسم خونه اصلا انرژی برای درس خوندن ندارم . تنها وقتی که دارم آخر هفته است . از طرفی تابستان نزدیک شده و عزیز و بابابزرگ هم راهی کتالان شدند . بابایی هم برای اینکه بتونم درس بخونم با امیرمحمد آخر هفته رفتند کتالان .  ظهر پنجشنبه 7 خرداد راهی کتالان شدند . وقتی از اداره به خونه رسیدم با دیدن خونه خالی بدجوری دلم گرفت .   به موبایل بابایی زنگ زدم و با امیرمحمد صحبت کردم . بهش گفتم خیلی دلم براش تنگ شده . بهم جواب داد خوب با ما میومدی ... خودت گفتی میخواهی درس بخونی و نمیتونی بیایی !!!!  عصر روز جمعه برگشتند . امیرمحمد برام ...
10 خرداد 1394

خرداد ماه و تولدبابایی وبابابزرگ

        یکشنبه 3 خرداد تولد بابایی بود .  از چند هفته قبل امیرمحمد گفته بود که برای بابایی تولد با تم سبیل بگیریم و کلی مهمون دعوت کنیم تا بابایی سورپرایر بشه . ولی خوب خودم خیلی انرژی نداشتم برای همین اصلا از ایده امیرمحمد استقبال نکردم . چون روز تولد از صبح تا عصر دانشگاه بودم برای همین جشن تولد و برای شب بعد گذاشتیم و مادرجون و بابابابزرگ و هاناجون و عمه جون بهناز و هم دعوت کردیم . البته بهشون نگفتیم که تولد باباییه ... وقتی از دانشگاه اومدم با امبرمحمد رفتیم خرید تا برای بابایی کادوی تولد بخریم . بابایی گفت کجا میرین ؟ امیرمحمد هم گفت مثل ابنکه مامانی میخواد برای خود...
7 خرداد 1394
1